می گویند پول همه چیز نیست


اما من می گویم هست


گاهی فقط گاهی همه چیز نیست اما بقیه مواقع هست


پسرک دندانش کمی تا قسمتی نابود شد...


دنبال دندانپزشک اطفال گشتم که کارش خوب باشد


ویزیت 12 هزار تومنی فقط برای معاینه دندانهایش هر عصب.کشی


دندان شیری 150 هزار تومن ...


و در مقابل چه ؟


خیالم راحت است که پسرک هیچ ترسی از دنداپزشک نخواهد داشت


این یعنی آرامش ...


این یعنی پول همه چیز است !


این تراول های لعنتی 50 هزارتومنی اگر نباشد دندان بچه را به پس


گردنی و دعوا و بدخلقی درست می کنند و نتیجه اش چه می شود ؟


هراس پسرک از مسواک زدن حتی


پس یعنی سلامتی، یعنی احترام، یعنی محبت، یعنی توکه اینجا هزینه می کنی


انسان هستی اوکه هزینه نمی کند، نه !


این یعنی تف به این زندگی پولکی !











من ... حواترازحوا


امروز روز معلم است ...


اصولا من از معلم ها دل خوشی ندارم!


یعنی نداشتم ...


مادرم معلم بود و همیشه خدا حتی تا زمان ازدواجم حسرت این را داشتم که


وقتی می آیم خانه بوی غذا پیچیده باشد و من به جای کلید انداختن در بزنم و


مادرم دررا باز کند یا اینکه به غیر از دغدغه مشکلات بچه ها کمی هم دغدغه


من و ته تغاری  را می گرفت !


جایی که مادرم کار می کرد چیزی حدود بیست سال، منطقه بسیار ضعیفی


بود و دانش آموزانی داشت که به نان شب محتاج بودند ... مادرم اینها را که


می دید فکر می کرد همینکه ما مرفه هستیم کافی است !


و من تنهایی خودم را با خیالاتم پر می کردم ... خیالاتی که هنوزهم مرزش


را با واقعیت مختلط می دانم !


معلم کلاس اولم زنی به غایت احمق بودپانچ را می گذاشت سرکلاس و


می گفت این قرمزی ها زبان بچه های شیفت دیگر است که با پانچ سوراخ


کرده ایم !


یادم می آید زمانی مادرم ناظم مدرسه ما بود و معلمها که گاهی با دفتر مدرسه


مشکل پیدا می کردند دق دلی خودشان را سرمن در می آوردند !!!


راهنمایی بودم ... زنگ انشا که یادم رفته بود انشا بنویسم همان زنگ تفریح


تندی نوشتم معلم اما به من نمره نداد گفت که از روی مجله نوشته ام !


دبیرستان که بودم ...یکی از همکلاسی ها به شوخی با کتاب به سر من کوبید


روز قبل سرم به شدت با در ماشین برخورد کرده بود وهنوزهم دردمی کرد


وقتی اعتراض کردم دبیر مربوطه مادرم را خواست این دیگر نهایت حماقت


بود ...


دانشگاه که بودم سر درس روش تحقیق استاد عزیز اصرار فراوان داشت که


اقرار کن پیشگفتارت را خودت ننوشتی و من هم که احترام خاصی برای


زحمتم داشتم ، زیر بار نرفتم چون بی شک تمام آن کار حاصل ذهن خودم بود


و در آخر با قساوت تمام درس چهارواحدی را 13 داد یعنی در اصل نمره


تحقیق را به شدت کم کرد !!!


تمام اینها به کنار


  سه معلم اما زندگی مرارنگ و رو دادند !


استاد عکاسی ام که بی نهایت برایش احترام قائلم ...


بین شما کسی هست که استاد مرا دیده باشد ...


بهرحال


این شخص واقعا به من انگیزه داد تا به تمام مسائلی که درگیرش بودم


پایان دهم و انگیزه پایه ریزی زندگی تازه ای را بدست بیاورم


و مادرم ...


مادرم که آنروزها دغدغه اش بچه های دیگری بود امروز تمام هم و غم اش


صرف پسرک می شود طوریکه وقتی من نیستم خیالم از هر لحاظ راحت است


و معلم دیگرم ... کسیکه تنها یک درس را از او آموختم ...


صبوری ...


همسرم ...


پس هنوز هم می شود امیدوار بود...


روزتان مبارک دوست داشتنی ترین معلم های من ...











من ... حواترازحوا


تمام امروز حرفمان لینک به وبلاگ مژده عزیز است


پس بدون هیچ حرف اضافه ای !


اینجا را ببینید ...












من ... حواتر از حوا



دورهم نشسته بودیم و از هر دری حرف می زدیم .


من و مادرم در مورد نوه یکی از اقوام صحبت می کردیم که چندان رغبتی


به دیدن مهمان ندارد و چندان اهل میهمانی نیست و در این سن و سال همیشه


گوشه اتاقش پنهان شده و سرش به بازیهای کامپیوتری گرم است .


همان حین برادرم پرسید فلانی کجاست (همسرش) من و مادرم همچنان داشتیم


در همین مورد صحبت می کردیم که بلافاصله بعدازسوال برادرم گفتم


 نمی دونم والا همه اش می ره قایم میشه


منظورم به پسرک فامیل بود اما طوری به نظر آمد که منظورم به همسر


برادرم بوده !


القصه ...


خواستم بگویم حتی اگر با چشم خودمان دیدیم و با گوش خودمان شنیدیم


بازهم کامل اعتماد نکنیم به دیده و شنیده مان... چراکه ممکن است و خیلی


ممکن است که حواس ما دچار اشتباه شود به همین سادگی که عرض کردم.







حواترین : سعی وافر نمودیم که عروس گرام متوجه بشوند که ما منظورمان به پسرک فامیل بود

چراکه از دیرباز عروس همواره مظلوم است و خواهر شوهر فلان و بهمان هرچند تمام شواهد

دال براین است که در خانواده ما کاملا برعکس اتفاق افتاده آنهم از نوع شدید !







من ... حواترازحوا


پسرک مصرانه می خواست هرچه سریعتر آبمیوه پاکتی اش را برایش


از یخچال پیدا کنم ...


میهمان داشتیم و سرم به مهمان داری گرم بود ...اگر درست به خاطرداشته


باشم مشغول ریختن چای بودم .


پسرک کوتاه نیامد،نق زد ،غر زد تا عاقبت ناچارشدم کارم را نیمه کاره رها کنم


تا آرام شود .


با عجله دنبال آبمیوه اش یخچال را زیرورو کردم که ناگهان درآن بین  ظرف


ژله به زمین افتاد و دوتکه شد . پسرک که دید هوا پس است فرار کرد و


من در مقابل میهمان کوتاه آمدم تا بعدا به حسابش برسم !


همینطور که داشتم دوتکه ظرف را جمع می کردم متوجه رد قرمز روی


سرامیک آشپزخانه شدم اول کمی تعجب کردم چون ژله که نارنجی بود


پس این رنگ چه بود؟


ناگهان متوجه برش روی انگشتم شدم بدون هیچ دردی به شدن خونریزی


داشت !!!


خلاصه آقای همسر به دادمان رسید و ما هم نشستیم گوشه ای وبادقت


پایمان را بررسی کردیم که مبادا خرده شیشه ای چیزی جامانده باشد


اصلا هم حواسمان به خراش کوچک دیگری نبود که برای خودش جاخوش


کرده بود ...


یک هفته ای گذشت ...


امروز صبح خیلی اتفاقی متوجه شدم آن خراش کوچکتر حاوی مقادیری


خرده شیشه بوده و تمام این مدت با وجود پوشیدن کفش و راه رفتن های


طولانی و غیره و ذالک همچنان سرجای خودش باقی مانده !!!


یاللعجب من که حتی نمی توانستم تکه کوچک را دست بگیرم و تویی که


تمام مدت آنرا بی حرکت نگه داشته ای و منی که برای تو شاخ و شانه


می کشم و تورا به مبارزه می طلبم و تویی که صبورانه به رویم لبخند


می زنی تا شاید...شاید روزی شرمنده شوم !


اما...اعتراف می کنم شرمنده ات شدم... بازهم !!!













من ... حواترازحوا