اگر اهل عاشقی هستید فیلم پرواانگی را ببینید ...


دلمان هوایی شد یکباره !


آن موسیقی زیبا و طواف خیالی ...


رفتن ها ماندن ها و تردید ها ...


دلمان سکوت و هیاهویی خواست فقط برای خودمان و تنها


دلمان عجیب تنگ شد!!!





 

 


 

حواترین : به دعوت یکی از اقوام برای نمایش ویژه این فیلم رفتیم . تو سالن انتظار و قبل از اکران حوالی ساعت ۸ همینطور که مشغول صحبت بودیم متوجه خانمی شدیم که جعبه شیرینی رو به سمت ما گرفت و به ما تعارف کرد تشکر کردیم و گفتیم تا افطار سخته شیرینی رو تو دستمون نگه داریم برای همین فقط برای بچه ها برمی داریم خانم خیلی تعجب کرد و چیزی نگفت البته به گمانم ما باید تعجب می کردیم نه ایشون ولی بهرحال... 

کمی بعد تمام نگاهها به سمت در ورودی برگشت به گمان اینکه شخص معروفی وارد سال شده توجه زیادی نکردم و کمی بعد متوجه شدم فرد مذکور مردیه با ظاهر و لباسهای عجیب و غریب به همراه یک خانم کاملا معمولی ... 

مرد چهره اروپایی داشت و همسرم حدس می زد یهودی باشه حالا چرا ، خودش پاسخ بده ...

احساس کردم چهره مرد به نظرم آشناست اما اون لحظه یادم نیومد کجا دیدمش تا اینکه امروز صبح یادم افتاد یک روز که می خواستم سوار ماشین بشم تو خیابون جمالزاده دیدمش و همون ظاهر متفاوتش باعث شده بود تو ذهنم بمونه ... بهرحال... بگذریم ... 
بعداز افطار همگی به سالن نمایش رفتیم و بعد از تلاوت قرآن که کمتر کسی توجه کرد دستیار کارگردان روی سن اومد و بعداز خوندن دست نوشته هاش در مورد این فیلم از قااسم جعفرری کارگردان این فیلم دعوت کرد تا روی سن بیاد ایشون هم اومدند و در مورد فیلم کمی حرف زدند و بعد گفتند زمانیکه فیلم مجنوون لیلی رو می ساختند با یک مسلمان شیعه فرانسوی بنام عبدالناصر آشنا شدند که منبع الهام این فیلم بودند ایشان از آقای عبدالناصر و همسرشون که مترجم ایشون هم بودند دعوت کردند  

اون موقع متوجه شدیم اون مرد عجیب همون عبدالناصره و اون خانوم هم همسر ایرانی عبدالناصر هستن قااسم جعفری گفت عبدالناصر تنها به این شرط حاضر شد هنگام افطار به سینما بیاد که اینجا بتونه نمازش رو بخونه !!! 

عبدالناصر نه ادا داشت نه ریش نه بلوز چروک روی شلوار نه تسبیح دور دست بچرخونه نه نگاه عمیق تو صورت مردم نه چشمهای دریده و نه ... نه هیچ چیز بد دیگه 

اون پیراهن مشکی بلندی رو بهمراه یک عبای بلند بدون استین پوشیده بود موهای بلندش رو بسته بود و  تسبیحش رو روی چوب دست بلندش که حدود یک و نیم متری می شد انداخته بود ریشش رو زده بود و صورتش از معصومیت برق می زد... 

داشتم فکر می کردم ما که مسلمون دنیا اومدیم قبل از افطار به هم شیرینی تعارف می کنیم موقع خوندن قرآن خجالت می کشیم صلوات بفرستیم یا حتی سکوت کنیم و عبدالناصر نگران نماز اول وقت خودشه !  

خوش به حالت تازه مسلمون ، چقدر عاشقی مَرد !



 

 

 


 


من ... حواترازحوا



شنبه ، متروحوالی ظهرایستگاه هفت تیر، راهروی خروجی به سمت کریمخان :


زن هراسان به من که دست پسرک را گرفته بودم و به سمت پله های خروجی


می رفتم نزدیک شد :


- خانوم موبایل داری ؟


حسی به من می گفت بگو نه ... نمی دانم چرا اما اعتماد نکردم !


- نه خانوم شارژ ندارم ...





یکشنبه فردای آنروزبازهم حوالی ظهرهفت تیر خیابان قائم مقام


همان زن دیروزی با همان هراس دیروزی :


- خانوم موبایل داری ؟


و همان حس مرموزدیروزی ام :


- نه خانوم خاموشه !


- کیفمو زدن پول ندارم برم خونه ...


می دانستم صددرصد دروغ می گوید اما نمی دانم چرا دستم داخل کیفم رفت


نمی دانم چه باعث شد درحالیکه می دانستم دروغ می گوید یک اسکناس سبز


به طرفش گرفتم همان حسی که می گفت موبایل را ندهم وادارم می کرد


به زن آن اسکناس را بدهم ...


زن گرفت و شتابان دور شد ومی دانستم همین الان سراغ طعمه بعدی خواهد


رفت !!!


حکمتش چه بود که بین آنهمه شلوغی وازدحام شهردوبارسرراه من سبزشد و


چه چیز مرا وادار کرد به اینکار، چندان مطمئن نیستم !







حواترین : من متاسفانه یا خوشبختانه حافظه خوبی دارم پس احتمال اینکه این زن همان زنی که تو ایستگاه

مترو سراغم اومده نباشه ، تقریبا صفره حتی پسرک هم این زن رو یادش اومد !






من ... حواترازحوا







نمی دانم ماه رمضان تابستان است ...


یا شاید هم کلا ماه رمضان نیست ...


امروز استاد سر کلاس به یکی از بچه هایی که دیر آمده بود گفت :


برو شیرینی بخر !!!


یعنی اینقدر ؟











من ... حواترازحوا


نمی دانم خوب است یا بد اما...


چندان به یکجا ماندن عادت نداشتم !


و برای اولین بار یک سال پیاپی و مستدام  اینجا دوام آورده ام ...


حواترینم یک ساله شد و نمی دانم خوب است یا بد !!!












من ... حواترازحوا






- تف به این زندگی که معلوم نیس فردا ماه رمضونه یا نه


- آی بچه اون تلسکوپ منو بیار برم رو پشت بوم !!!









من ... حواترازحوا