بعدازظهر 28 شهریور 83 ...


از مطب دکتر که بیرون آمدیم سبک بودم خیلی سبک ، آنقدر که می خواستم تا


خانه پرواز کنم . می دانی ؟


آمدیم خانه وقت زیادی نداشتیم ساک ات را که بستیم راه افتادیم


شب آخری نمی خواستیم در خانه خودمان بمانیم هرچند که بیمارستان هم نزدیک


خانه مادربزرگ بود.


قبل از رفتن به خانه مادربزرگ بستنی سنتی خریدیم و یک دل سیر بستنی


خوردیم ، نمی دانم شاید داشتیم برای خودمان جشن می گرفتیم!


آن شب تا صبح بیدار ماندم نه که نگران باشم ، نه !!!


شوق عجیبی داشتم...


فردا خنکای صبح همه باهم رفتیم همراهان من بیشتر از همه آنهایی بود که


آنروز آنجا بودند !


ساعت 9:30 ، 29 شهریور ...


تمام دنیایم تو شدی ...


عزیزم هفت سالگی ات مبارک











من ... حواترازحوا



چند روزی بود که ...


تلخ بود ...


همین !


حتی تلخ تر از آن قرص آرام بخشی که بی لیوان آب با حرص فرو می دادم


و ته حلقم می سوخت از تلخی ماسیده اش !


و دردناک ...


شاید دردناک تر ازدرد بازویم !


چندروزم خیلی تلخ و دردناک بود !!!


دلیلش احمقانه تر از آنکه بخواهم روحم را خط خطی کنم اما ...


اما تیره و تارم به اندازه تمام دلتنگی های قدیمی !






حواترین : راستی یه چی بگم دور هم بخندیم ... کیف و کفش و روپوش وشلوار و لوازم التحریر یه فسقلی کلاس دومی شده 120000 تومن !!! الان من چه غلطی باید بکنم ؟؟؟






من ... حواترازحوا



ما دراین دنیای واقعی یک خواهرداریم و یک برادر


برادرمان را آنهایی که در فیس بووکمان هستند دیده اند و خواهرمان را


آنهایی که در وبلاگمان آمدوشد داشتند خوانده اند ...


و خلاصه اینکه خواستیم بگوییم  ته تغاری مان بعداز مدتها به نت بازگشت











من ... حواترازحوا


حهت شرکت در اینجا









سلام زندگی


اگر از احوالات ما خواسته باشید خوبیم نه که بد باشیم اما بفهمی نفهمی بدمان


نمی آید گاهی به بهانه بد بودن حالمان فحشکی هم نثار تو کنیم .


زندگی جان می دانم که قلب بزرگی داری یعنی کلا برایم ثابت شده که چقدر


دریا دلی !


یادت هست ؟ دخترکی را که آن پسرک روزها و روزها سر کارش گذاشت


 به بهانه ازدواج ؟ لابد یادت هست دیگر ؟ بله همان را می گویم ! همانی که با


رفتن پسرک که از روز اول هم مثل روز برای همه روشن بود ، چقدر بدوبیراه


بارت کرد اما تو خم به ابرو نیاوردی و نگفتی به من چه می خواستی چشمت


را باز کنی !!! تو برایش اما ساختی و امروز دخترک دیروز یادش می رود


قصه خوشبختی اش را برای بچه هایش بگوید اما تو فقط گذشتی .


یادت هست ؟ آن پسرک را می گویم که تا در مصاحبه آن شرکت درپیت برای


استخدام رد شد خواهر و مادرت را به قول رضا مارمولک به هم پیوند زد ؟


آخ واقعا ماراببخش اگربخاطرسستی هامان گاهی فحشی و مادرت و این حرفها...


زندگی جان آن دیگری را چه ؟


آفرین خوب یادت مانده ... همان که کنکور قبول نشد و تمام کاسه کوزه ها را


سر تو شکست انگار که قرار بود تو جای او تست بزنی !


خب قبول کن دیگر کله ات جان می دهد برای شکستن کاسه کوزه ها


آن کارمند شرکت را یادت هست؟ همان که همیشه بی دلیل دیر به سرکارش


می رفت و وقتی رییس توبیخ اش کرد چه ناله و نفرینی از تو کرد ؟


زندگی جان خلاصه حلالمان کن که تمام ندانم کاری هایمان را گردن تو


می اندازیم . آخر نمی دانی چه حالی می دهد شانه خالی کردن به وقت اقتضا !








حواترین ، به تاریخ از الان تا همیشه .



پسرک فال می فروخت


ظاهرا فرقی با بقیه دست فروشها نداشت...


اما چرا فرق داشت خیلی هم فرق داشت!


زیباتر و خوش لباس تر بود ، التماس نمی کرد ، شیرین زبان بود.


شاید هم سن و سال پسرک....


آنقدر زبان ریخت که آقای همسربارغبت تمام ازاوفال خرید !!!


مطمئنم پسرک بااین سیاستش درآینده تاجرموفقی خواهدشدفقط کاش بگذارند!










من ... حواترازحوا