ازدرآتلیه که تو آمد حواسم رفت به قدبلندش که کاملا در چادرمشکی پوشانده 

 

 شده بود  

 

گذرا صورتش را دیدم .. بی ارایش ... قاب گرفته شده در روسری عربی

 

و تنها چندلحظه بعد .... 

 

دختری لاغر اندام ، بی حجاب و با لباسهایی که ... بگذریم ! 

 

خودش بود ... همان دختر چادری ... 

 

ماندم ، حیرتزده ماندم ! 

 

می گفت مادرش اگربفهمد اینجاست روزگارش را سیاه می کند 

 

می گفت می خواسته مدل بشود مادرش نگذاشته  

 

می گفت و می گفت ومن فقط فکرمی کردم چه کنم که لااقل دینم برای  

 

پسرک بماند و پسرک اینچنین روزی درخفا بامن وبا دینش به مقابله برنخیزد ! 

 

می گفت ومن افسوس می خوردم ...

 

راستی ...یادم رفت بگویم آنروز سه مرد هم آنجا حضورداشتند !!! 

 

 

 

 

 

 حواترین : من باب روشنگری عارضم که دختر این قصه ما چادری بود بعد که اومد تو آتلیه کاملا بی حجاب شد اونم جلوی سه تامردی که اونجا بودن ...ما نفهمیدیم چادرش چی بود و اون لباسهای جینگیل مستون چی بود!!!

 

 

 

 

 

 

 

 

من ... حواترازحوا 

 

 

خواستم چندجمله زیبا بنویسم اما ... 

 

راستش چندان اهل حرفهای عاشقانه نیستم  

  

راستش خیلی هم بلد نیستم 

 

راستش ... 

 

بگذریم ... 

 

تولدت مبارک همسفر  ... 

 

 

 

  

 

 

 

 حواترین : هرکی فکر می کنه تولد بی کیک معنا نداره اعلام کنه ، ماکه بخیل نیستیم

 

 

  

 

 

 

 

 

 

من ... حواترازحوا

 

 

 

 

 


* شما ؟


 - من همسرشون هستم ...


* گروه خونی همسرتون چیه ؟


- یادم نیست !


* خانومتون به داروی خاصی حساسیت ندارن ؟


- اطلاعی ندارم !


* فشارخون قند چربی ؟


- در جریان نیستم !


* ببخشید شما همسرشون هستید یا همسایه بغلی ؟










حواترین : خب ... هیچی !








من ... حواترازحوا





اوضاع بهتر از این نمی شود وقتی که از کل آموزه های دینمان هنوز در


رنگ لباس پوشیدن در مانده ایم ...










حواترین : آقا من اعتراف می کنم جلفم... خیلی هم جلفم ... چون دوست ندارم لباس مشکی بپوشم اصلا از همین الان جهنم رو دوقبضه سند زدم ... بازم حرفی هست ؟؟؟











من ... حواترازحوا



گفتیم چندساعتی دوراز هیاهوی بچه ها دور هم باشیم


بهاره دخترش را به مادرش سپرد . نفیسه دختروپسرش را پیش همسرش


گذاشت و من هم به عادت تمام پنج شنبه ها که پسرک شب را خانه مادرم


می ماند ، فارغ از مادری بودم .


گفتیم برویم گوشه ای چندساعتی دورهم باشیم قهوه ای بخوریم و یاد


سالهای 76-77 کنیم . آنروزها که زیر نیمکتهامان شمع روشن می کردیم و


دبیر ادبیات هی بو می کشید می گفت جایی آتیش گرفته ؟


آنروزها که زنگ ورزش حیاط مدرسه را روی سرمان میگذاشتیم و فوتبال


بازی می کردیم


زنگ تفریح روی روپوش های سرمه ای همدیگر، آب می پاشیدیم


بعداز تمام شدن مدرسه روی سر بچه ها سوسک می انداختیم یازنگ


خانه هارا می زدیم و فرار می کردیم ...


گفتیم چندساعتی خلوت کنیم به یاد اول دبیرستان و اخراجی ها


بیاد دوم دبیرستان و معلم عربی مان


بیاد سوم دبیرستان دبیر ادبیات و زبان انگلیسی مان


بیاد پیش دانشگاهی که نفیسه نیامد و بهاره عاشق شد و من گیج دردهایی که


آزارم می داد .


وای که چقدر حرف داشتیم .


همسر بهاره، اما هر دقیقه زنگ زد به موبایل بهاره به موبایل من !


کم کم حس کردم شیرینی باهم بودنمان تلخ شد !


تلخش کرد ...


برگشتیم و درراه داشتم به حرف همسرم فکر می کردم ...


- ماهی رو هرچقدر محکم تر بگیری زودتر لیز می خوره !





حواترین :


آهنگ وبلاگ باران پاییزی را گوش م کنم همزمان با تایپ و اشکهایم می بارد و شاید تنها کسی

که می داند چرا همان بهاره است که می دانم هرگز اینجا را نخواهد خواند...


مهروی عزیزم آخرین کامنتت رو پاک نکردم می فهمی یعنی چی ؟






من ... حواترازحوا