چه خوب که آدمی می میرد

 

 

تا ساعت هفتش که خیلی خوب بود 

 

دور هم جمع شده بودیم درست مثل آن قدیم ها ... 

 

حالا دیگر هر کدام بچه ای داشتیم و سروصدا و هیاهویی به جای  

 

آنروزهای خودمان ... 

 

تولد دخترک دوساله دوست ۱۳ سال پیش ... 

 

صاحبخانه چه شد آن میان کفن جوشن کبیر نوشته اش رابه ما نشان داد  

 

نمی دانم اما یکی آن میان اعتراض کرد ...  

 

- ای بابا الان وسط مهمونی چه وقت نشون دادن این چیزاست !!! 

 

کسی حواسش به الهام نبود که نگران است ...راستی چرا حواسمان نبود ؟ 

 

نگفت ... الهام نگفت پدرش از دوساعت قبل سرکوچه منتظر تمام شدن  

 

مهمانی است ...

 

الهام چه پدر صبوری داشتی ! 

 

داشتی؟ تا همین امروز صبح می گفتیم داری چه شد که یک باره شد داشتی ؟ 

 

الهام زودتر از بقیه رفت ... تنها مجرد گروه ... 

 

بهاره می خندید می گفت اون که بچه نداشت زودترازما رفت 

 

ما چه می دانستیم الهام می رود تا فاجعه عمرش را رقم بزند 

 

یک ساعتی گذشت کم کم همه رفتند و کمی بعدتر ما...  

 

من وایلیا بهاره و آنیتا ... 

 

هنوز به پونک نرسیده صاحبخانه تماس گرفت بهاره می خندید : 

 

چی جا گذاشتم که زنگ زدی ؟ 

 

صدایش لرزید ...  

 

برگشتیم وتمام مسیر دل دل می کردیم که خبر کذب باشد  

 

ته دلم می دانستم که کار از کار گذشته ... 

 

رسیدیم ... الهام نبود ... داخل شدیم ... دری باز شد مرد آرام خوابیده بود 

 

الهام بیرون آمد ...داد زد : به همین راحتی !  

 

راستی الهام به همین راحتی؟ 

 

به همین راحتی باید بگوییم پدر صبوری داشتی؟ 

 

پدرت تا همین دوساعت پیش سر کوچه بود و حالا با آن لوله کذایی در 

 

دهان برای همیشه خوابید؟ 

 

الهام گریه نمی کرد حرص می خورد ... اشک هایم خشک شده بود

 

دلم برای شنیدن صدای پدرم پر کشید احساس خفگی کردم 

 

صدای پدرم را که شنیدم بغضم ترکید ... 

 

بابا پدرش عروسی بچه هاشو ندید و رفت ... بابا . باباش خوابه انگار... 

 

منتظرم چشماشو باز کنه ... بابا توروخدا مواظب خودت باش من طاقت 

 

 ندارم ... 

 

پدرش را که ۵۶ سال بیشتر نداشت بردند تا اهل خانه وداع کنند برای 

 

آخرین بار و الهام با شانه های افتاده همراهشان رفت... 

 

با خودم فکر می کنم راستی که چه زود دیر میشود ! 

 

شنیدم بهاره می گفت منم باید فکر کفن باشم راستی هم خبر نمی کنه  

 

یادم رفت بگویم اوکه به نشان دادن کفن وسط مهمانی اعتراض کرد  

 

بهاره بود! 

 

 

 

 

 

 

 

 

 حواترین : 

امروز روز تلخی بود ... شرمسارم اگر اون رو با دوستانم تقسیم کردم 

قبل اینکه دیربشه دست پدرومادرا رو ببوسیم شاید یه روزی مجبور بشیم 

برای بوسیدن دستشون از کلی پزشک و نگهبان اجازه بگیریم !!! 

 

 

حالم خوب نیست دلم برای دیدن پدرم پر میکشه فردا قبل از رفتن به خونه الهام 

حتما می رم پدرمو ببینم !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

من ... حواتر از حوا

 

نظرات 11 + ارسال نظر
پیمان دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ب.ظ http://rozhaykhoshebato.blogfa.com/

غم از دست دادن عزیز مخصوصا پدر و مادر که هیچی جاشون رو نمیگیره خیلی سخته.خدا صبرش بده...

حسین دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ب.ظ http://zanboorestan.blogsky.com

خیلی متن عجیب و تکان دهنده ای بود
واقعیت یا خیال فرق نمی کند مرگ برای همه پشت همین در است!
متشکرم

دانژه سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:03 ق.ظ http://www.off-hand.blogfa.com

چه غمناک!
مرگ در نمی زند!

همدم سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 ق.ظ http://www.nagu-eikash.blogfa.com

چقدر تلخ ...
چقدر سخت ....
طفلی الهام ...خدا صبرش بده ...خدا پدرش را را هم رحمت کنه
واییییییییییییییییییی مریم حتی فکرش را هم نمیتونم بکنم !!!!الهی که من قبل از اونها برم (پدر و مادرم را میگم)

اینقدر خودخواه نباش عزیزم
تحمل درد بچه خیلی بزرگتر از پدرومادره !
چطور دلت میاد توقع کنی چنین درد بزرگی رو دل پدومادرت بذاری؟

دل تنگیهای من سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:27 ق.ظ http://sokotesabz.blogfa.com/

ازدست دادن هرعزیزی سخته ولی از دست دادن پدر سخت تر این تجربه تلخ هیچ وقت از خاطرم نخواهد رفت پدرم وخیلی دوست داشتم ولی اون خیلی زود مراترک کرد وفرصتی برام نگذاشت تا بتونم کاری برای اون همه زحماتی که برام کشید وجبران کنم قدر لحظات بودن با پدر ومادرها را بدونیم چون ممکنه افسوس این لحظات رابخوریم (بیایید تافرصت باقی است هم دیگررادوست داشته باشیم)خدا همه پدر مادرها راحفظ کنه

مهتاب سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:03 ب.ظ http://www.night94.blogfa.com

سلام.وای که این دنیا بعضی وقتا چقدر تلخ میشه!

شنگول بانو سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:21 ب.ظ http://deltayeghifavoosi.wordpress.com/

پست بالای ات داغونم کرد
خدا به الهام صبر بده
جدن خیلی زود دیر میشه

مریم سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:08 ب.ظ http://mzbn.blogfa.com

آخی.چه بد.متاسفم.

دخترحوا سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:08 ب.ظ http://www.s0bh.blogsky.com

خدا بیامرزدشون

ملکه نیمه شرقی چهارشنبه 26 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:59 ق.ظ http://man-unique.blogfa.com/

خدا رحمتشون کنه و به عزیزانش صبر بده
این جور وقتا چیز دیگه ای به ذهن آدم نمیرسه
۳۴۵۹۰

یسنا یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:26 ق.ظ http://yekzanyekdokhtar.blogfa.com/

دلمهوای بابا و مامان رو کرد...
نمی دونم چرا از ازدواجم به این طرف روم نمیشه بشینم بغل بابا....ببوسمش....مامان رو هم با بهانه می بوسم....دلم می خواد برگردم به محبتهای بی بهانه دو سال پیش....
دلم گرفت حوا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد