مرگ من روزی فراخواهد رسید --- روزی از این تلخ و شیرین روزها

 

 

خبرخیلی کوتاه ترازباورمابود... 

 

- ساناز مرد... 

 

- چی ؟ کی ؟ کجا؟ 

 

- تو ایر.انشهر با ماشینش رفت زیر تریلی ... 

 

- ایر.انشهر ؟ نزدیک فر.دوسی؟ 

 

- نه بابا ایر.انشهر تو سیستا.ن ! 

 

- سیستا.ن ؟ سیستا.ن چیکارداشت تهرا.ن کجا اونجا کجا؟ کیا باهاش بودن؟ 

 

- نمی دونم داریم میریم خونه عمه همه اونجان خبرش رو بهت میدم  

 

ساعتی بعد ته تغاری (خواهرم) تلفنی خبرهای عجیب تری می دهد 

 

- میگن با شوهرش بوده  

 

- با شوهرش؟ اونکه شیش ماهه طلاق گرفته حاضر نبود ریخت اون مردرو 

 

ببینه ! 

 

- نمی دونم والا !!! 

 

و ساعتی بعدتر مادرم تلفنی: 

 

- یک ماهه با رییس شرکتشون ازدواج کرده رییس شرکتشون بیست سال از  

 

خودش بزرگتره زن و بچه داره زنشم خبر نداره ساناز پسرش رو برده  

 

گذاشته خونه عمه با شوهره رفتن اما وقت تصادف ساعت چهار صبح تنها 

 

 بوده ! 

 

- تنها ؟ تو اون جاده ؟ پس شوهره کجا بوده ؟ 

 

- آب شده رفته تو زمین هیچ کس ازش خبر نداره ! 

 

و خبر به همین سادگی دنیای دیشب مرا به هم ریخت 

 

همبازی سالهای دور کودکی چقدر دنیایمان عوض شد ! تو کجا رها کردن 

 

پسرک شیرین ۸ ساله ات کجا ؟ خانه ساختن روی خرابه زندگی زن دیگری 

 

 کجا؟ تو کجا مرگ تنها در جاده های غریب کجا؟ 

 

یادت هست ؟ خالی بندی هایی که میکردی در گیردار کودکی هایمان؟ 

 

بعد که می فهمیدم به رویت نمی آوردم تا باور کنی باور کرده ام؟ 

 

کاش بیایی و بگویی همه اش دروغ بوده خالی بسته ای ملتی را سرکار  

 

بگذاری .. قسم می خورم به رویت نیاورم مثل همان سالها ! 

 

از کی دنیایمان جدا شد؟ از روزی که بزرگ شدیم یادت هست؟

 

دلت برای آن پسرک نسوخت که در عرض ۶ ماه 

 

هم پدرش را از دست داد هم مادرش را؟ 

 

پا در راهی گذاشتی که امروز مادر و پدرو برادر و دو پسرخاله ات جسد 

 

نیمه شده ات را به زادگاهمان برگردانند تا باور کنیم دیگر نیستی  

 

دلم خیلی پراست های های گریه می خواهم در سکوت ... نگاه پسرک ات 

 

آتش می زند دل همه ما را ... سنگدل بودی یا سنگدل شدی ؟  

 

همبازی سالهای دور... همسن... دختر عمه ... خدارا شکر که خیلی چیزها 

 

را می بینی و می شنوی پس خوب ببین خوب بشنو ... دیر شده اما تمام نشده 

 

چه کردی با خودت و زندگی ات ؟ که امروز همه به عقل تو شک می کنند؟ 

 

چه وقت رانندگی در جاده بود آخر ؟ دو هفته فقط دوهفته پشت رل نشسته 

 

بودی آنهم در خیابانهای تهران ! چه باعث شد باور کنی راننده جاده ای؟ 

 

کاش برمی گشتی به خاطرآن طفل معصوم برمی گشتی و مثل همیشه 

 

سینه سپر می کردی و می گفتی به کسی چه مربوطه؟ دلم خواست! 

 

کله شقی ات اخر کار دست همه داد دختر ! جوانمرگ شدنت درسی سالگی 

 

درد بزرگی بر دل عمه گذاشت هیچ می فهمی ؟  

 

و آخر ...خداحافظ همبازی ... فردا که بیایی طاقت دیدنت را نخواهم داشت


پس... ازهمینجا خداحافظ ! 

 

 

 

 

 

 

 حواترین : 

۱ - بخوانید روایتی دیگرازاین حادثه را از زبان* ته تغاری

۲ - خداوندا مرگی ازتو می خواهم همچون علی در محراب نیاز تو 

 ۳ - برای آمرزش تمام گذشتگان دعا کنیم 

۴ - اگر خواستید برای کسی دعا کنید عاقبت به خیری بخواهید

۵ - خداوندا آنی وکمتراز آنی مارا به حال خودمان وا مگذار


*نوه عمه ام هیچ واکنشی به این مساله نداره وقتی تو خونه تعریف کردم  

ایلیا گفت حتما مادرش بهش محبت نکرده ...نکنه تو ذهن بچه مون فراموش  

بشیم یه روزی؟ 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

من ...حواتر از حوا

 

 

 

نظرات 19 + ارسال نظر
هاله شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ب.ظ http://www.zistab.blogfa.com

سلام.
خدا بیامرزدشون..
* خوندم یه جوری شدم...طفلی اون بچه .بچه چه گناهی داره...

حوری یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:20 ق.ظ http://afkarpichdarpich.wordpress.com

واقعا تکون دهنده بود
بهت تسلیت میگم مریم جون
خدا رحمتش کنه
روحش شاد

همدم یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ق.ظ http://www.nagu-eikash.blogfa.com

چقدر وحشتناک ...
مو به تنم سیخ شد ...
خدا رحمتش کنه ...با خودش و با بچه و با مادر و ....چه کرد !!!!

نسرین بهجتی یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:08 ق.ظ

مهتاب(شب) یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:52 ق.ظ http://www.night94.blogfa.com

سلام.خدا بیامرزتش...روحش شاد...

مژده یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:36 ق.ظ http://shahnematollahi.mihanblog.com

خدا کنه یه جوری بمیریم که مردم بتونن برامون اشک بریزن، قرآن بخونن، خیرات کنن، بیان سر خاکمون بگن آخی... آدم خوبی بود.

اینقد می ترسم مریم جون از مرگ... از شب اول قبر...
خدا به دادش برسه... خدا بیامرزدش.
انشالا خدا به شما و خانوادش هم صبر بده...

مژده یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:54 ق.ظ http://shahnematollahi.mihanblog.com

به کامنتتون جواب دادم تو وبلاگم.
البته با چشمای خیس...

چای سبز یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 ق.ظ

بغض کردم


انقدر نمیایی که منم دیگه نیام
ولی یه روز میایی میبینی که من دیگه نیستم

راوی پاییز یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ق.ظ http://baranepaezi.blogfa.com/

متاسفم!
:(

عشق هرگز نمی میرد یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:43 ق.ظ http://love-never-dies.blogfa.com/

چقدر مردنها این روزا بی رنگ شده

امید بی امید یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ب.ظ http://www.omid-bi-omid.blogfa.com

خدا رحمتش کند

حضرت خضر یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:10 ب.ظ http://hazratekhezr.blogsky.com/

سلام
وبلاگ حضرت خضر مجددا؛ آغاز به کار کرد

ســـــــــــــارا یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:06 ب.ظ http://Sarazamanii.blogfa.com

چرا آخه اینجوری؟
نوچ
خدا بیامرزدش
کاش حداقل اون دنیا راحت باشه

مه رو یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:43 ب.ظ

چقدر درد داشت..

حیدریم یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:01 ب.ظ http://ghalubala.blogfa.com

و سکوت
و تنها یک جمله


تسلیت

خانم هاویشام یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:16 ب.ظ

اون بچه اصلا نمیفهمه چه اتفاقی افتاده
یادمه وقتی بابام مرد اصلا گریه هم نکردم
نمی تونستم گریه کنم
اما تومراسم چهلم که پای چشمم یه بادممجون گنده بود تازه فهمیدم چی به سرم اومده؟!!
اونجا خیلی گریه کردم
آخه دلیل زیاد داشتم

متاسفم برای یادآوری خاطراتت
اون بچه بلاخره وقتی باور کرد که صورت مادرش رو رو خاک گذاشتند
اونوقت بغضش ترکید...

ته تغاری یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:46 ب.ظ

مژده دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:43 ق.ظ http://shahnematollahi.mihanblog.com

دیروز روز سختی رو گذروندین. می دونم. من چندبار اومدم دیدم هنوز کامنتها رو تایید نکردین مطمئن شدم که خاکسپاری بوده.
برای پسرش دعا می کنم....

امیدوارم ازین به بعد تو شادی ها شریک احساساتتون باشیم

دختران حوا چهارشنبه 1 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:02 ب.ظ http://www.s0bh.blogsky.com

الان خوندم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد