سفربه سرزمین عاشقانه ها - قسمت سوم -
ادامه مطلب ...
من ... حواترازحوا
کاش رازش را می دانستم !
کاش می دانستم چطور بی درنگ از تمام موانع به سادگی گذشتیم...
گویی دستی نامرئی جادووار ما را به سمت خود می کشاند
بی هیچ درنگی از مرز گذشتیم ...
حتی لحظه ای هم اضافه هدر نشد !
و عاقبت پس ازساعتها ، رسیدیم !
پنجره اتوبوس را بخار گرفته بود ...
گنبد طلایی خودش رابه ما نشان نداده چشممان تر شد
یکی آن میان گفت ... نشانه قبولی زیارت تر شدن چشمهاست
اما من هیچ نمی خواستم
من .. تورا می خواستم !
هنوز ساعتی از ورودمان به شهر تو نگذشته بود که ...
حیران ازراز این سفر مهیای وصال شدم...
نیت کرده بودم ... یادت هست ؟
من ، تو ، ضریح طلایی ، بغض !
مبهوتم و سردرگم ...
بغض خفه ام می کرد اما نمی شکست...
کاش باران ببارد
کاش ببارد و بشکند این بغض لعنتی !
نجف - 28آبان 1390
ادامه روز یکشنبه
اینجا طهران ایت
پشت میز کامپیوترم
چشمام تصویر یه گنبد رو تصویر میکنن تو ذهنم
دلم پر میکشد به روی گنبد طلایی
باران میبارد ....
بارانی که طعم آن شور است !!!
زیارت قبول باشه ... همیشه سلامت و شاد یاشی.
منم بیادتون بودم .
دلم لرزید و چشمام .........
درود بسیار بانوی مهربان...
شما مثل اینکه عهد کرده اید با این قلم خوب و این روایت عاشقانه ی بی نظیر، اینجا مرا در بغض و دلتنگی غرق کنید...
عاقبت این عشق هلاکم کند / در گذر کوی تو خاکم کند...
سلام خواهری...
وای خواهری من دلم خواست برم... میدونی تا قبل از اینکه تو این پست ها رو بزاری من تا 80 درصد نسبت به امام و این چیزا بی اعتقاد شده بودم از بس این آخوندها آدم رو زده میکنن و افراط میکنن. اما نوشته هات دارن نظرمو عوض میکنن
به روز وقت کنم خیلی بیشتر برات تعریف می کنم
زیارت قبول..
انشاءلله روزی و قسمت هر سالتون باشه.......
خیلی لطف داری... محتاجم به دعا ...
منتظریم
قابل درک بود...زیارت قبول