این هم از عیدی که برایش دوماه خانه تکانی کردیم که برایش تراولهای


صورتی نازنین را به باد دادیم


شیرینی ومیوه خریدیم... سبزه سبز کردیم ... هفت سین چیدیم و تخم مرغ


رنگ زدیم و آخرش هم مجبور شدیم خودمان آستین همت بالا بزنیم و تمام


تخم مرغ های رنگ شده با پوست پیاز را تنهایی برای صبحانه بخوریم


اینهم از تعطیلاتی که با هزار امید وآرزو هشتصد نهصد کیلومتررا کوبیدیم


و رفتیم آخرش در هوای بارانی و سرد شیراز یخ زدیم و برگشتیم و از کل


تخت جمشید دوچترسیاه رنگ و یک منشورکوروش که بالای تلوزیون جا


خوش کرده یادمان بماند


اینهم از سیزده به دری که نرفتیم و نشستیم پا به پای پسرک که مشقهای ناتمام


را تمام کند آخرش هم پیتزا سفارش دادیم و کنار سبزه هفت سین نشستیم و


سبزه هفت سین گره زدیم و عصری هم در کمال پررویی رفتیم عید دیدنی


بله این هم از عید که خیلی راحت و سریع گذشت!










حواترین : سال خوشی رو برای همگی آرزو می کنم






قراره سال نو بشه


قراره زمین نفس بکشه مگه نه ؟


چرا هنوز هیچی نشده نفس ما بریده ؟؟؟




حواترین : آقا گرونیه ...گرونی !







من...حواترازحوا

حکایت نارنج و پرتقال



در روزگاران دور، درست زمانی که اینجانب نوجوانی هفده هجده ساله


بودم ؛ روزی همسایه طبقه پایینی همراه با دخترش به منزل ما نزول اجلال


فرمود . بنده سراپا تقصیرمانند بعضی از دخترکان آن زمان در رویا و خواب


و خیال خود بوده و از هفت دولت آزاد !


مادر امر فرمود ظرفی میوه به جهت پذیرایی ازمیهمانان مهیا کرده بیاورم


من هم در همان خواب و خیال خود ظرف میوه را بردم .


چندی نگذشته بود که پدرجان نهیب زدند که هان ! این نارنج در ظرف


میوه چه می کند ؟


این جمله معانی زیادی داشت...


ازجمله چشمهایت آلبالوگیلاس می چیده دختر؟


این از دختر بزرگ کردنمان !


حواست کجا سیر می کند ؟


والی آخر !!!


همسایه طبقه پایینی هم که زنی بود به غایت حسود و بخیل به جهت


تمسخربنده با صدای بلند شروع به خندیدن و تمسخر کرد !


جوابش را گذاشتیم برای بعد یعنی سالها بعد که بابت تمام آزار و


اذیت ها و دری وری گفتن هایش  اساسی از خجالتش درآمدیم اما آن


لحظه تنها سکوت کردیم .


تنها چند دقیقه بعد ...


دخترش که دوسالی از من کوچکتر بود فرمود که این پرتقال ترش است


ونمی تواند آن را بخورد .


مادرش خواست لاپوشانی کند اما از چشمهای ریزبین من چندان دورنماند


بلی ... حضرت والا نارنج میل می فرمودند و گمان می بردند پرتقال است


به جبران خنده ی تمسخر آمیز چندلحظه قبل لبخند پت و پهنی نثار مادرو


دختر نموده ، فرمودیم : باز گلی به جمال خودمان که فرق نارنج و پرتقال


را ازروی ظاهرش متوجه نشدیم شما که ازروی مزه ی آن هم الی


ماشالله نفهمیدی نارنج است و پرتقال نیست !


گذشت تا امروز که داشتم نارنجی را آب می گرفتم و متوجه شدم


ظاهر نارنج باطن پرتقال !


یک باره یاد این خاطره افتادم !!!







حواترین : چرا هیچی شبیه خودش نیست ؟ هیچی طعم خودشو نداره حتی آدامس خرسی و کیت کت

که دوتا خوراکی مورد علاقه بچگی های منه !








من...حواترازحوا






پنج شش ساله بودم تمام وحشتم موشک بود و تنهایی و آوار !!!


بزرگتر که شدم تمام وحشتم زلزله بود و تنهایی و آوار !!!


کمی بعد از آن وحشتم از قحطی بود و تنهایی !!!


حالا دیگر وحشتم از عمر طولانی است و تمام حسرتم تنهایی !!!







حواترین با فونت درشت : ترسناکه وقتی می ری تو مغازه هاومی بینی

یهو قیمتهابطورعجیبی بالا رفته... ترسناکه وقتی می ترسی فردا به نون

شب هم محتاج بشی ...ترسناک تره وقتی که مادر باشی....

حالا دلیل حسرت تنهایی ام روشن شد !







من ... حواترازحوا



پسرک شبها خیلی راحت و سریع خوابش می برد...حتما دغدغه ای ندارد


پسرک هرگز دروغ نمی گوید ... هراسی ندارد


پسرک از آینده هم نمی ترسد ...هوس خانه و ماشین  ندارد ...نگران از


دست دادن و یا بدست آوردن شغلی نیست


معشوقی ندارد... از استادی نمره نمی خواهد ... کنکوری نیست!


راستی هم که...


خوش به حال پسرک که شبها سر آسوده به بالین می گذارد !









من ...حواترازحوا