-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 مهرماه سال 1389 21:45
از در که تو رفتیم یه لیست بلند بالا گذاشتند جلوی ما مشتاقانه و ندید بدیدانه شروع کردیم به مطالعه ۱۶ آیتم لیست ... کمی بعد هردو با تعجب بهم خیره شدیم ... شاید هم کمی ترس ! بعد با احتیاط قدم از قدم برداشتیم وداخل سالنی مملو از جمعیت شدیم... به سرعت نزدیک در ورودی جایی برای استقرار پیدا کردیم و مدام هم به سقف نگاهی می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 مهرماه سال 1389 22:30
سی ساله شدن یعنی ... یاد بگیری چطور موهاتو خودت رنگ کنی چون زود به زود سفید میشه یاد بگیری دیگه سربالایی خیابون رو یک نفس ندوی چون حالا دیگه نفست میگیره یاد بگیری چیپس ممنوع...پفک ممنوع... نمک ممنوع چون حالا دیگه فشار خونت بالاست یاد بگیری رنگ لباست دیگه قرمز و بنفش جیغ نباشه چون حالا دیگه سنی ازت گذشته ! یادبگیری...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 16:05
بنا به دعوت ماهیچ ما نگاه : حسین ... واژه ای که سالی یکبار عجیب محوش می شویم ! راستی این واژه فقط ؟ خرافات ؟ دین ؟ انسان ؟ امام ؟ .... یادم نمی رود کودکی را که اگر حسی بود خالص بود... پاک بود نه دستاویز این بود و نه دستاویز آن ... تفسیرش نمی کردیم بر اساس منفعت آنروزهای کودکی هامان... امروز چه؟ برایمان همان قسمش مانده...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 مهرماه سال 1389 09:48
دوست ندارم پست بلند بنویسم اما هروقت هم که خواستم خلاصه بگویم خیلی ها متوجه حرفم نشدند و سوء برداشت شده وقتی هم که توضیح واضحات دادم بازهم عده ای حوصله خواندنش را نداشتند و بازهم سوء برداشت شده!!! بهرحال ما میگوییم ... آقا این روزها چه داغ شده بازار آزادی ! اگردر چندمسیر منتهی به میدان آزادی بایستید اینقدر آزادی آزادی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 مهرماه سال 1389 00:04
امروز باز هم یک قرار رسمی داشتیم که طبق معمول از طرف وحید (وب گپ) صورت گرفت چیزی که باعث شد بخلاف عادت پیشین بدون درنظرگرفتن توالی پست بذارم مساله ای بود که از طرف من مطرح شد و به دلیل ضیق وقت امکان تبادل نظر وجودنداشت وازجاییکه وبلاگ از نظر من مکانی برای تبادل نظره این بحث رو اینجا مطرح می کنم وامیدوارم نتیجه خوبی هم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 مهرماه سال 1389 11:41
تصور کنید دریک خانواده پر جمعیت متولد شدید پراز دایی و خاله که هرکدوم هم چندتا بچه دارند و قاعدتا هفت هشت تای اونها همسن شما هستند تا بچه هستید که فبهاالمراد تا بهم میرسید هی تو سروکله م می زنید و کلی برای خودتو صفا می کنید و اصلا هم اهمیتی به نگاه چپ چپ پدرومادرتون نمی دید حتی ازنیشگونهای یواشکی مادرتون هم دردتون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 مهرماه سال 1389 08:02
مدتیه که گوشی عزیزترازجان خراب شده (دوستان درجریانند) چندی پیش عزممان جزم شد ببریم بدیم درستش کنند و از جاییه که خیالمان ناراحت بود به تنها کسی که می شناختیم سپردیم که آی اینو ضربتی درست کن که ما طاقت نداریم پاره جگرمان از ما دور باشد ! دردسرتون ندم این گوشی موند تو مغازه موند موند موند تا عاقبت دکتر فرمود بندازش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 مهرماه سال 1389 08:55
تصور کنید دارید در کمال آرامش تو خیابون راه میرید و حواستون هم اصلا به اطرافتون نیست ناگهان یکی می پره وسط و چیلیک چیلیک از شما عکس می گیره ... واکنش شما چیه؟ به جرات می گم ۹۹ ٪ ما سعی می کنیم به هر روش ممکن خودمون رو پنهان کنیم و تقریبا قریب به اتفاق اعتراض جانانه ای هم می کنیم حال سوال اینجاست چرا ما نگران تصویر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 09:29
نمی دانم چرا گریه هایت بغض آلود بود که هنوز از پس آن فیلم هزار بار تکراری می توانم حس کنم ... و من بعدها گفتم تولدت مبارک !!! خنده دار نیست ؟ نمی خواستی نفس بکشی نفس نمی کشیدی وادارت کردند به حفظ حیات ... نمی خواستی تکان بخوری ... وادارت کردند به نمایش زندگی ... گریستی عاقبت و چه دردآلود و من نشنیدمش ! حسرت نمی خورم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 17:46
تصور کنید قراره یه سرمایه ای رو به کاری اختصاص بدید دلتون می لرزه ... کمی دو به شک هستید ... تحقیق می کنید ... شبها تو اتاق راه میرید ... فکر می کنید فکر می کنید... شاید استخاره بگیرید... اما آخرش تصمیم میگیرید سرمایه شما وارد یه کاری میشه شما توقع سود و برگشت سرمایه خودتون رو دارید از کجا معلوم شایدم فرش زیر پاتون رو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 شهریورماه سال 1389 21:45
با خودم فکر می کنم هنوز زمان زیادی نگذشته کمتر از یکسال... بله کمترازیکسال پیش بود آن هیاهوی برائت از ا.غتشاش.گران یادمان هست گفتند عکس پاره می کنید مرگ بادتان که سزاوار مرگید ما ندانستیم آن میان که عکس پاره کرد به چشم ندیدیم عکسی پاره شود اما اتهامش را به جانمان نشاندند قداره بندان عصر حاضر یا نه آن شعبان بی مخ های...
-
عید
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 22:59
فرض کنیم قراره یه سبد کهنه رو که سیاه شده بشوری اولش هی اسکاچ میکشی هی با سیم می سابی بعد وقتی می خوای بشوریش می بینی آب هی ازش رد میشه هی رد میشه اعصابت خورد میشه خسته میشی اصلا هوس می کنی بری یه سبد نو بخری اما بعد که صدای تلوزیون میره تو مخت که ملت دارن با خوشحالی حساب باز می کنن تا یارانه هاشون رو بگیرن یادت...
-
حجاب
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 23:22
غرض از مطرح کردن این بحث اصلا توهین به یک پوشش خاص نیست بلکه نوعی ابراز عقیده است پس تا آخر مطلب همراه من باشید در دین ماو کتاب ما قرآن کم و بیش آیاتی در مورد حجاب علی الخصوص حجاب برای بانوان وجود داره مثلا : آیه 59 سوره احزاب است:« یا ایهاالنبی قل لازواجک و بناتک و نساءالمومنین یدنین علیهن من جلابیبهن ذلک ادنی ان...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 شهریورماه سال 1389 16:13
شکایتی ندارم که آی علی بیا ببین مردمت چه شده اند آی علی کجایی که شیعیانت دیگر شیعه نیستند نمی گویم اما آی علی ...بیا و ببین سنت تو هنوز هم گاهی غبار تکانی می شود !!! سه شنبه ۱۶ شهریور - اشرفی اصفهانی - باغ فیض - رو به روی امامزاده بعلت محدودیت فضا امکان حضور همه دوستان نیست بنابراین دوستانی که ت مایل دارند در این کار...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 15:11
عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم همان یک لحظه اول که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان جهان را با همه زیبایی و زشتی بروی یکدگر ویرانه میکردم . به خاطر خدا یکی به من بگه این عکس که ادامه مطلب گذاشتم دروغه یکی بهم بگه ساده ام که باورش کردم یکی بگه اینا همه اش شایعه اس و هنوز اونقدر آدما رذل نشدن کسی نیستم که به...
-
Remember the titans
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 00:08
تایتانها رابه یادبیاور۲۰۰۰ -آمریکا فیلمی که زندگی منو دگرگون کرد ... دوسال پیش ... تو یه سفر ... برای اولین و آخرین بار ... یادش به خیر ! اگرتونستید این فیلم رو پیدا کنید حتما ببینیدش قول می دم تاثیرش خیلی بیشتر از کتاب و فیلم رازه !!! حواترین : ۱ - یکی منو بگیره تا نزدم اینجا رو روی سر صاحبش خراب کنم !!! سنگ پا بیا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 00:32
ساعت سه و بیست دقیقه با همکلاسی ام (اینجا اسمشومی ذاریم خانوم ه الف و کمابیش همسن من )تو پاساژ نبوت : ه - الف : وای تمام کارهام که کپی کردم روی فلش پاک شده حواترین : خب منکه بهت همیشه گفتم فلش مشکل داره یه فکری کن ه - الف : اعصابم خورد شدها !!! آقا میشه خودتون قبل از پرینت گرفتن index کنید تا کمتر فضا اشغال کنه ؟ پسرک...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 مردادماه سال 1389 01:31
دارم به سفره های رنگارنگمون فکر می کنم دارم به زورآزمایی سر مدال افتخار کدبانوترین زن فامیل فکر می کنم دارم به آدمای دور سفره که هفت روز هفته سفره شون رنگینه فکر می کنم دارم به لبخندهای تصنعی صاحبخانه موقع صرف غذا فکر می کنم ... ببخشید اگر کم بود !!! و من... دارم به اونایی فکر می کنم که تو خرج اولیه زندگی شون هم موندن...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1389 09:07
آقا مگه ماه رمضان نیست؟ آقا مگه روزه واجب نیست؟ آقا مگه روزه خواری یه جرم خیلی خیلی بد نیست؟ آقا مگه هرکی حتی اگر داره میمیره چیزی در ملا عام بخوره حکمش اعدام در ملا همون عام نیست؟(اینو از خودم گفتما) آقا مگه ما به یه عالمه خوبی و نیکی و از این دری وری ها دعوت نشدیم ؟(میگم دری وری براش دلیل دارم) یه شرکتی هست... خصوصی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 17:53
یه روز دعوت شدیم جایی ... منظور از جایی یه سازمان خیریه اس و جشنی که به مناسبت یکی از اعیاد مذهبی توسط این سازمان در یک مکان عمومی برپا شده بود... فضا طوری بود که از بیرون میشد به راحتی فضای داخل رو دید نرده هایی داشت حدود یک متر و همین کنار نرده ها جوانک هایی بودند به ظاهر قلچماق که اینجااسمشون رو بادی گارد می ذاریم...
-
راند اول
چهارشنبه 20 مردادماه سال 1389 19:28
خب بلاخره رسید ! خواب ... ثانیه شماری برای افطار ... خوردن تا مرز انفجار... سریالها ... دیدوبازدید... نشستن خونه مردم تا پایان سریالها بی خیال اینکه طرف شاید خسته شده یا می خواد فردا صبح بره سرکار ...غیبتهای دورهمی موقع آنتراک بین سریالها ... زولبیا بامیه ... حلوا ...شله زرد...فرنی آش رشته...خرما ... شیرو عسل ...و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 مردادماه سال 1389 20:11
روزی در گوشه ای خدا را جا گذاشتم انگار ! خدایان دروغینی تعارفم کردند اما من چون طفلی لجباز خدای خودم را می خواستم کم کم باورم شد خدایشان را سربه زیر انداختم ... رام ... اهلی اما روزی ناگهان ... یافتمش ! درست همانجا که جا گذاشته بودم هنوز هم سر قرار لبخند می زد انگار نه انگار چند صباحی نبودم نمی دانم آیا کسی بر من خرده...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 01:00
مرد اشک در چشمش حلقه زده بود می گفت دخترکم روی تخت بیمارستان است آمده ام پولش را جور کنم دکتر ها نگه اش داشته اند تا پول ببرم می گفت دخترکم سرطانی است و زیر شیمی درمانی ... راننده تاکسی بود مسافرها هر کدام بیش از کرایه پول دادند ... باورشان شده بود... فردا دوباره مرد را دیدم بی آنکه مرا بشناسد دوباره همان حرفها را زد...
-
دوزخ !!!
سهشنبه 12 مردادماه سال 1389 23:44
حذرمی دهی مرا از آتش دوزخ ! و من تنها پوزخند میزنم ... چشمهایت گرد می شوند نمی دانم شاید زیر لب می گویی کافر شده ! من بازهم خونسرد نگاهت می کنم می پرسم خدا کیست؟ تو می گویی اوکه آتش خشمش دامن سوز است اوکه اگرخطایی کنیم مجازاتمان می کند می پرسم شنیده ای خدا از مادرهم مهربانتر است بی درنگ می گویی آری می گویم تو خودمادری...
-
روزگار غریبی است نازنین !
دوشنبه 11 مردادماه سال 1389 17:43
روزگار غریبی است ... چهره شان را از نامحرم می پوشانند اما از خراشیدن چهره ات ابایی ندارند به نامحرم حتی سلام نمی کنند اما از نیش زبانشان را به راحتی برجانت می نشانند خود را بالاتر از تو می دانند و تو را پست و خوار و انگار نه انگار که همه ما اشرف مخلوقاتیم و اگر... و اگر حرفی خلاف میلشان بزنی کافری و محارب و مستوجب آتش...
-
حواترین
دوشنبه 11 مردادماه سال 1389 00:28
هرجا باشم آسمان مال من است من... حواترین حوا