-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 آذرماه سال 1390 10:21
سفربه سرزمین عاشقانه ها - ۲ اول متشکرم ازتمام عزیزانی که منوهمراهی می کنند ودوم اینکه بفرمایید ادامه مطلب : من .... حواترازحوا اتوبوس که راه افتاد بغضم ترکید ! یاد خواهرکم افتادم وقتی می رفت ... اوگریه می کرد ومن می خندیدم وقتی برگشت اومی خندید ومن گریه می کردم وقتی اتوبوس راه افتاد پدرم خندید و مادرم آرام لبخندزد ....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 آبانماه سال 1390 09:07
اگر کسی خواست همسفر سفر دورم باشد بعد از این خاطرات سفرم را می نویسم خدا می داند تا کی ، اما همه را می نویسم ! من ... حواترازحوا می ترسم ! از دوری راه و راه دوری که در انتظارم است ! می ترسم که طاقت دوری از پسرکم را نداشته باشم و پایم سست شود حتی ازمهیای سفرشدن هم شرم دارم من کجا ومهمانی سرزمین عاشقانه ها کجا از...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 آبانماه سال 1390 15:35
یکی از همین روزها عازم سفرم برای اعتکاف اعتکافم کنار حرمش است نزدیک ِ نزدیک یکی از همین روزها... خیلی نزدیک !!! حواترین : حلالیت یعنی اینکه من برمی گردم و قرار هم نیست اتفاقی بیافته ، یعنی دلم می خواد بارم سبک باشه همین ! من ... حواترازحوا
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 آبانماه سال 1390 14:56
هنوز هستم ... هنوز اینجا نشسته ام و به آمد رفت هایتان نگاه می کنم ! گاهی قوت قلب می شوید گاهی ... البته خیلی به ندرت ... زخم زبان ! هنوز اینجا هست هنوز من هستم... هنوز اینجا نشسته ام و به آمد و رفت هایتان نگاه می کنم ! من ...حواترازحوا
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 آبانماه سال 1390 08:21
اندرحکایات ساختمان ما : در ساختمان ما که انتهای بن بستی دنج و زیباست همسایه ای داریم به غایت روی مخ ! لازم به ذکراست که ما پنج واحدهستیم وبه جزواحد دو،همه صاحب خانه ایم خانه را هم یکی از ساکنین همین خانه ساخته ... القصه ... این سازنده خانه که نه همسرش گمان میکند هنوز صاحبخانه است و باقی مستاجر !!! خدانکند کسی بخواهد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1390 07:53
امروز سی و یک ساله شدم ... اولین فرزند خانواده ام بودم اسمم رو تو بیمارستان انتخاب کردن ... درست اون موقع که عمه بزرگم با یه دسته گل مریم اومد به ملاقات مادرم ... اسمم شد مریم روزی که به دنیا اومدم عید قربان بود و من شدم حاجیه خانم بی مکه رفتن بچه که بودم همه می گفتن اونایی که روز عید قربان دنیا میان خوشبخت می شن من...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1390 08:45
طرف فقط یک جمله گفته بود ... - واه فلانی الکی الکی پسر دار شد (منظورش از فلانی خاله من بود و البته بعدها هم همان فرد مذکوراین جمله را برای خود من بکار برد البته کمی سخیف تر ) دخترش که ازدواج کرد با هزار دارو و درمان باردار شد ... الان که هفت ماهه است پزشکان دستور بستری داده اند چون دچار فشار خون بالا و مسمومیت بارداری...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 مهرماه سال 1390 10:27
آبان سال گذشته بود ... در همین وبلاگ نوشتم ... اینجا را می گویم ! بلاخره بعد از دوبار تلاش نافرجام ، امروز ، دعوت شدیم . سالهای زیادی را باید به انتظار رسیدن نوبت مان بمانیم ... مهم نیست ، مهم این است که بلاخره دعوت شدیم حواترین : وقتی تو آبان ماه اون پست رو نوشتم هرگزتصور نمی کردم سال بعدش دوسفر درپیش داشته باشم یکیش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مهرماه سال 1390 19:10
گاهی آینده یه اتفاقی اونقدر واضح جلوی چشمته که تعجب می کنی چطور یه عده اونو نمی بینن ! گاهی مدام یه حرف میاد تا پشت لبهات اما به زور قورتش می دی تا مبادا حرفی بزنی . تا مبادا تو رو دشمن خودشون بدونن !!! یکی از اقوام همسرم داره قاچاقی میره خارج از کشور اونم با شوهر و بچه هفت ساله اش !!! دلم خیلی شور میزنه و براشون...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 شهریورماه سال 1390 23:14
بعدازظهر 28 شهریور 83 ... از مطب دکتر که بیرون آمدیم سبک بودم خیلی سبک ، آنقدر که می خواستم تا خانه پرواز کنم . می دانی ؟ آمدیم خانه وقت زیادی نداشتیم ساک ات را که بستیم راه افتادیم شب آخری نمی خواستیم در خانه خودمان بمانیم هرچند که بیمارستان هم نزدیک خانه مادربزرگ بود . قبل از رفتن به خانه مادربزرگ بستنی سنتی خریدیم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 شهریورماه سال 1390 00:51
چند روزی بود که ... تلخ بود ... همین ! حتی تلخ تر از آن قرص آرام بخشی که بی لیوان آب با حرص فرو می دادم و ته حلقم می سوخت از تلخی ماسیده اش ! و دردناک ... شاید دردناک تر ازدرد بازویم ! چندروزم خیلی تلخ و دردناک بود !!! دلیلش احمقانه تر از آنکه بخواهم روحم را خط خطی کنم اما ... اما تیره و تارم به اندازه تمام دلتنگی های...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1390 19:56
ما دراین دنیای واقعی یک خواهرداریم و یک برادر برادرمان را آنهایی که در فیس بووکمان هستند دیده اند و خواهرمان را آنهایی که در وبلاگمان آمدوشد داشتند خوانده اند ... و خلاصه اینکه خواستیم بگوییم ته تغاری مان بعداز مدتها به نت بازگشت من ... حواترازحوا
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 شهریورماه سال 1390 10:01
حهت شرکت در اینجا سلام زندگی اگر از احوالات ما خواسته باشید خوبیم نه که بد باشیم اما بفهمی نفهمی بدمان نمی آید گاهی به بهانه بد بودن حالمان فحشکی هم نثار تو کنیم . زندگی جان می دانم که قلب بزرگی داری یعنی کلا برایم ثابت شده که چقدر دریا دلی ! یادت هست ؟ دخترکی را که آن پسرک روزها و روزها سر کارش گذاشت به بهانه ازدواج...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1390 07:59
پسرک فال می فروخت ظاهرا فرقی با بقیه دست فروشها نداشت... اما چرا فرق داشت خیلی هم فرق داشت! زیباتر و خوش لباس تر بود ، التماس نمی کرد ، شیرین زبان بود. شاید هم سن و سال پسرک.... آنقدر زبان ریخت که آقای همسربارغبت تمام ازاوفال خرید !!! مطمئنم پسرک بااین سیاستش درآینده تاجرموفقی خواهدشدفقط کاش بگذارند! من ... حواترازحوا
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 شهریورماه سال 1390 01:05
این روزها حرفمان نمی آید ... حرفمان که بیاید می آییم و می گوییم ! راستی ... عیدتان مبارک . من ... حواترازحوا
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1390 06:19
مادر که باشی تازه به مهربونی خدا پی می بری ... حواترین : هرچیزی آخرش مهمه ....امشب ، ما رو هم فراموش نکنید ! من ... حواترازحوا
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1390 13:18
اگر اهل عاشقی هستید فیلم پرواانگی را ببینید ... دلمان هوایی شد یکباره ! آن موسیقی زیبا و طواف خیالی ... رفتن ها ماندن ها و تردید ها ... دلمان سکوت و هیاهویی خواست فقط برای خودمان و تنها دلمان عجیب تنگ شد!!! حواترین : به دعوت یکی از اقوام برای نمایش ویژه این فیلم رفتیم . تو سالن انتظار و قبل از اکران حوالی ساعت ۸...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 مردادماه سال 1390 08:27
شنبه ، متروحوالی ظهرایستگاه هفت تیر، راهروی خروجی به سمت کریمخان : زن هراسان به من که دست پسرک را گرفته بودم و به سمت پله های خروجی می رفتم نزدیک شد : - خانوم موبایل داری ؟ حسی به من می گفت بگو نه ... نمی دانم چرا اما اعتماد نکردم ! - نه خانوم شارژ ندارم ... یکشنبه فردای آنروزبازهم حوالی ظهرهفت تیر خیابان قائم مقام...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 مردادماه سال 1390 14:52
نمی دانم ماه رمضان تابستان است ... یا شاید هم کلا ماه رمضان نیست ... امروز استاد سر کلاس به یکی از بچه هایی که دیر آمده بود گفت : برو شیرینی بخر !!! یعنی اینقدر ؟ من ... حواترازحوا
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 مردادماه سال 1390 08:41
نمی دانم خوب است یا بد اما... چندان به یکجا ماندن عادت نداشتم ! و برای اولین بار یک سال پیاپی و مستدام اینجا دوام آورده ام ... حواترینم یک ساله شد و نمی دانم خوب است یا بد !!! من ... حواترازحوا
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 مردادماه سال 1390 21:43
- تف به این زندگی که معلوم نیس فردا ماه رمضونه یا نه - آی بچه اون تلسکوپ منو بیار برم رو پشت بوم !!! من ... حواترازحوا
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 مردادماه سال 1390 19:32
تو فیس بوک یک گروهی داریم به نام حزب خران ... باید بگم واقعا این گروه رو دوست دارم ... چون خیلی قشنگ یادم می ندازه کجاوبا کیا دارم زندگی می کنم ... پی نوشت : رجوع شود به بازگشت شکوهمندانه ی یکی .... !!! من ... حواترازحوا
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 مردادماه سال 1390 09:49
مکان : مترووی صاادقیه زمان : 10 صبح هنگام پیاده شدن از تاکسی متوجه شلوغی بی دلیل خیابان می شوم و ناخودآگاه دست پسرک را محکمتر می گیرم . تاکسی مسافرانش را جایی پیاده می کند که ناچاریم مسافتی را سلانه سلانه و با احتیاط پیش برویم . در خودرویی که روی صورت پسرک باز می شود وادارم می کند کمی بیشتر حواسم جمع باشد . ازباریکه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 مردادماه سال 1390 17:37
برای تمدید مدت مرخصی کجا باید تقاضا داد؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 تیرماه سال 1390 20:33
از قدیم یک عادتی داشتم و آن اینکه وقتی احساس می کردم به چیزی وابسته شدم برای مدتی کنارش می گذاشتم تا وابستگی ام کم شود و یا حتی از بین برود... القصه ... چندان پابند اینجا نیستم یعنی یاد گرفتم چندان پایبند دنیای مجازی نباشم درست همان دو سال پیش و آن طوفان مسخره و آن بازی های احمقانه گروهی که مثلا خودشان را روشنفکر و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 تیرماه سال 1390 23:20
می گفت آنقدر از آدمها بدقولی دیده ام که هرگز نه تنها روی حرفشان حساب نمی کنم بلکه به آنها اعتماد هم ندارم ! من اما با اعتمادبه نفس قوی گفتم : با خیال راحت روی قول من حساب کن . امروزکه تمام برنامه های آن بنده خدارابرای دوهفته به تاخیرانداختم تازه فهمیدم چندان هم قابل اعتماد نیستم !!! حواترین : هر چی فحشه مال من ! من...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 تیرماه سال 1390 03:37
سوار تاکسی بودم ... مرد راننده که به نظر بسیار مسن می آمد ... - مرسی آقا پیاده میشم و چون هیچ آلارمی مبنی بر قصد جناب راننده بر ایستادن از قبیل راهنمای راست یا لااقل کج کردن سر رخش عزیزش به سمت راست خیابان مشاهده ننمودم و از جایی که ایشان در ابعادی نبودند که قصد ربودن من را داشته باشند به خیال اینکه پیرمرد گوشش سنگین...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 تیرماه سال 1390 07:01
سربالایی توچاال را به آرامی طی می کردیم و از ترس کم نیاوردن نفس آرام آرام قدم برمی داشتیم و آن میان در رابطه با موضوعی صحبت می کردیم جمعیت از کنارمان می گذشت وما همچنان خرامان خرامان البته بیشتربه اصرار من ، طی مسیر می کردیم . صحبتمان بر سر این بود که افراد بهانه واحدی برای تلاش نکردن دارند ... اینکه ما موقعیت آن کار...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 تیرماه سال 1390 08:40
باید باور کنیم در دنیای امروز نه به هنر ما بلکه به جسارتمان بها می دهند روزگذشته به اتفاق خانواده سه نفره مان و یکی ازدوستان عکاسم ، به دیدن عکاس جوانی رفتیم که یکی از استادهایم خیلی تعریفش را کرده بودند ... استادمان گفته بودند این جوان در جشنواره های خارجی مکررا شرکت کرده جوایز بسیاری نیز تا به حال دریافت کرده است....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 تیرماه سال 1390 14:10
تصمیم گرفتم برای سفر زیارتی که در پیش داریم یک عدد مانتوی بلند و ساده ابتیاع بفرمایم که یک تیر و چند نشان باشد گرمای تابستان و سفروخودشیفتگی ... خودشیفتگی یعنی تحویل گرفتن بیش از حد ... یعنی خودم برای خودم هدیه خریدم دیگر از این واضح تر (همدم ؟ ) زیاد از بحث دور نشویم ... طبق روال معمول که هوس مانتو می کنیم بی چون و...